امروز ٢٩ آبان ماه، حس کردم که باید یه کم بیشتر با راستین باشم به همین دلیل مرخصی گرفتم و یه روز کامل رو با راستین گذروندم. خیلی روز خوبی بود، همه اش نگران بودم که نکنه هوا بارونی و سرد باشه و من نتونم راستین رو پارک ببرم برای همین تا راستین بیدار بشه چندین بار رفتم پشت پنجره و وضعیت هوا رو چک کردم ولی خدا روشکر نزدیک ظهر که راستین هم بیدار شده بود هوا گرمتر شد و وقتی به راستین صبحونه دادم آماده شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. اولش کلی دنبال تخته مگنتی گشتم ولی پیدا نکردم بعد هم رفتیم پارک. راستین مشغول بازی شد و من هم دنبالش میدویدم مثل اینکه راستین اون پارک رو خیلی بیشتر از من می شناخت(چون با بابایی خیلی اونجا رفته) بالاخره راستین همه جای پا...